قصه های روستاتیش ، قصه های بومی و محلی سرزمین ماست . تلاش می کنیم تا آنها را به شما برسانیم .

این بار یکی بود یکی نبود ما برمی‌گردد به صد و پانزده سال پیش، به دشت‌های قشنگ قوچان، به سبزی دشت‌ها و سرخی دامن‌های دخترکان کُرمانج و بانه‌ای که مردم ایل باشکانلو در آن چادر زده بودند و گله‌هایشان را برای چرا به صحراها می‌بردند.

نمی‌گویم آن روزها مردم گرسنه نبودند که بودند، نمی‌گویم درد و مرض نبود که بود، اما عشق هم بود تا چشم ‌باز می‌کردی می‌دیدی دو نفر را با نخ رنگی و سوزن نگاه دوست داشتن به هم دوخته‌اند و حتی اگر نان گیرشان نمی‌آمد که بخورند، مهر بود.

مهر عجیب و شیرینی که به جان بهمن جوان کرد هم افتاد، وقتی از دوردست چشم‌های سیاه گلنار را دید که زیر سربند قشنگش مثل ستاره شب‌های قوچان برق طلایی و نقره‌ای داشت.

مردم می‌گفتند این دو دلداده به دادوستد لبخند و نگاه هم اکتفا نمی‌کنند، وگرنه چرا بهمن که چوپان بود و بیشتر تابستان را به صحرا می‌رفت و این‌همه از بانه‌شان دور می‌ماند دستمال قشنگی به کمر می‌بست که گلدوزی دختران کرمانج را داشت؟

و چرا گلنار همه خواستگارها را جواب کرده بود و در چادرمی نشست و فقط دامن‌های چین‌دار سرخ می‌دوخت و سکه‌های نقره به سربندش می‌بست؟

هرچه بود، بهمن آمده بود یک روز و هرچه داشت روی جاجیم مادر گلنار ریخته بود و گفته بود که می‌خواهد این بهار عروسی بگیرد و مادر گلنار هم نه نگفته بود.

همین هم بود که هرچند روز یک‌بار بهمن از صحرا تا سیاه‌چادرهای ایلشان پرواز می‌کرد و می‌رقصید و سگ‌هایش پشت سرش می‌دویدند، مردم به این عشق می‌خندیدند و پشت سرش می‌گفتند که مجنون شده، هرچند رقص کرمانجی اش با آن چوب‌دست چوپانی را دوست داشتند.

اما حق داشت بهمن که گلنارش مثل گل انار سرخ‌رو و طناز بود و مثل پرنده‌ای کوچک و قشنگ در صحراهای قوچان آوازهای عاشقانه می‌خواند.

اما آن آسمان آبی یک‌شب پاییزی تیره‌وتار شد، وقتی آصف الدوله حاکم قوچان، سواران یاغی ترکمان را به سمت قرارگاه ایل فرستاد تا به‌جای مالیات عقب‌افتاده ایل را غارت کنند.

بعضی‌ها می‌گویند سواران چادرها را آتش زدند و مردان را کشتند و شصت زن و دختر جوان را به اسارت بردند، بعضی‌ها هم گفته‌اند خیلی از زنان که به اسارت رفتند هرگز دیده نشدند و قصه‌گوهای قوچانی هم ساز می‌زنند و گریان قصه بهمن را می‌گویند که آن شب رویای تلخی دیده بود و گله را رها کرده بود و به سمت چادرها برگشته بود و با سیاهی و مرگ روبرو شده بود.

چادرها سوخته و پر از خون و بافته‌های قشنگ زنان همه پاره و گله‌ها همه رمیده بودند.

بهمن با اسب در پشت سواران تاخته بود، اما نه دستش به گیسش معشوقش رسیده بود و نه راهی برای برگشت داشت، پس می‌گویند گریان از اسب فرود آمد روی تخته‌سنگی نشست و چشم دوخت به صحرای بی تمام و بعد نی هفت‌بندش را از کمر باز کرد و آوای جدایی زد، آواز لی یاری ….

می‌گویند همه این صدسال، قصه آن دخترکان قوچانی اسیر وزندگی تلخشان را همه نی‌های کرمانجی گفته‌اند، وقتی آوازشان توی دشت‌ها می‌پیچید و به آسمان می‌رفت.

دخترکان اسیر هم شاید آن نوای غمگین را از راه دور می‌شنیدند و اشک می‌ریختند، اشکی که مثل باران قشنگ بود اما مرهمی نبود براین درد جدایی.

می‌گویند کسی برای این ظلم مجازات نشد، هیچ‌کس هم نمی‌داند گلنار چه شد و هیچ‌کس از عاقبت بهمن خبر ندارد، زیرا که بیشتر داستان‌های عاشقانه پایانی خوش ندارند، اما زندگی انگار همیشه مثل سازی است که از عشق و مرگ می‌نوازد، گاهی این است و گاهی آن و وقتی قصه مرگ از عشق بیاید، دل آدمیزاد به صدای آن ساز می‌لرزد.

من که امروز سخت غمگینم ای یار، ای یار، ای یار
به میان چادرها چشم می‌اندازم ای گلنارم
نشان از تو نمی‌بینم ای یار، ای یار، ای یار

جوانان را کشتند وزنان را اسیر کردند ای یار
آن‌ها را اسیر کردند و به خیوه و بخارا بردند
آن‌ها را در کوچه و بازار فروختند
نمی‌دانم چه بر سر تو آوردند؟ ای یارم، ای گلنارم

این شب‌ها چگونه شب‌هایی هستند ای یار، ای یار، ای یار
خواب به چشمان ما نمی‌آید گلنارم
یاران وفادار تنها نمی‌خوابند ای یار، ای یار، ای یار
مگر یک‌بار دیگر به خوابم بیایی
تا از حال تو آگاه شوم ای یار
خیال و فکر تو چون خوره جانم را می‌خورد
دیدار ما به قیامت ماند، ای یارم، ای گلنارم

ای عزیزم، ای یارم، بهمن
    اشک‌هایم آب‌ونان من‌اند، …
    هیچ‌کس در این غربت نشانی از من نمی‌گیرد، ای یارم

. ای یارم بهمن
    دو نامرد که ما را اسیر کردند و بردند، ای یار من
    ما خدا بالاسرمان را به فریاد می‌خوانیم، ای یار من ….
 ما را در کوچه‌های و بازارهای خیوه فروختند.
    من به قربان خاطرات آن آخرین دیدارمان

با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    منو اصلی