سَدو دختر زیبای بلوچ عادت داشت وقت سوزندوزی، برای پرندههای مهاجری که بالای کپر مینشستند آوازی زیبا بخواند.
صدای این دختر بهقدری قشنگ بود که پرندگان زیادی برای شنیدن آوازش از راههای دور میآمدند.
مردم این دختر را و آوازش را دوست داشتند و پاکی و مهربانیاش را ستایش میکردند و همین هم بود که خیلیها آرزو داشتند سَدو را بهعنوان عروس به خانه ببرند.
اما سَدو دلش میخواست که به کسی دل بدهد و پدرش علیرغم همه حرفوحدیثها، به این خواست سَدو احترام گذاشته بود و اجازه داده بود که سَدو همسر آیندهاش را خودش انتخاب کند.
اما کیا، سردار اهل باهو که شهره عام و خاص بود به زیبایی و شجاعت، چیزی از قصه این دختر قشنگ نمیدانست و باور هم نمیکرد خودش همان کسی باشد که در دام عشق سَدو گرفتار میشود.
کیا را میگویند مردم روستای سَدو برای پادرمیانی بین دو خانواده، به روستایشان دعوت کردند، هیچوقت همفکر نمیکردند که قصه سَدو برای این سردار غیور جالب باشد.
میگویند دل کیا ندیده و نشناخته برای این دختر لرزید و همین هم بود که صبح زود یواشکی به نزدیکی کپر سَدو رفت و آوازش را شنید و از دیدن آنهمه پرندههای دریایی و کبوتر و شانتُل و میش مورگ که پیش دختر نشسته بودند حیرت کرد.
سردار باآنهمه دبدبه و کبکبه هرروز صبح از پیش صاحبخانههایش میگریخت و به هوای شکار خودش را به کپر سَدو میرساند و محو آنهمه زیبایی میشد، درست مثل مرغی شکاری و بیقرار که لانهای برای نشستن پیداکرده باشد.
حالا خدا میداند بالاخره کی سَدو هم سردار را که پشت درختها قایم شده بود و به آوازش گوش میداد دید و از خجالت گریخت و کیا به دنبالش رفت و از او بابت کار اشتباهش عذرخواهی کرد و به او گفت که میخواهد او را از پدرش خواستگاری کند.
میگویند در شب خواستگاری کیا باری از هدیه سوار شترش شلنگ کرده بود و دانههای گندم برای نامزدش هدیه آورده بود و به او و خانوادهاش گفته بود تا ده روز دیگر که این دانهها سبز شوند او با خانوادهاش برای بردن سَدو خواهند آمد.
اما آدم بیقرار همیشه بیقرار است و کیا بهمحض رسیدن به طایفهاش به روستای دیگری احضار شد و بعد هم درگیری دیگری پیش آمد و کیا به شهرهای دور رفت و تا آمد چشم رویهم بگذارد شش ماه شده بود و به سراغ نامزدش نرفته بود.
مردم که نگران آخر و عاقبت سَدو بودند دائم میگفتند که باز و کبوتر باهم جفت نمیشوند و سَدوی بیچاره از دست کیا دق خواهد کرد.
همین هم شد که پدر سَدو دخترش را صدا کرد و گفت تو را به اولین خواستگار شوهر میدهم وگرنه عقل و ایمان تو هم مثل همان پرندههای مهاجر ازسرت پرواز میکند و میرود.
سَدو را میگویند دلشکسته و دلتنگ از این تصمیم پدرش، گریهکنان خودش را به دشت رساند و شروع به خواندن آواز برای پرندهها کرد و این بار در کمال تعجب پرنده کوچک قشنگی دید با بال خاکستری و چشمسرخ که بین همه پرندهها نشسته و به آواز حزین سَدو گوش میکرد.
سَدو توتان نَلی را به نام صدا کرد و غم و غصههایش را برای او گفت و از او خواست که کیا را پیدا کند و او را پیش معشوقش برگرداند.
و مرغ زیبا پرکشید و به سمت باهو رفت و کیا را پیدا کرد.
میگویند توتان نلی همانجا زبانباز کرد و مثل یک طوطی حرفهای سَدو را تکرار کرد و کیا از شنیدن آواز آشنای سَدو جا خورد و معشوق را به یاد آورد.
همان شب کیا سوار شترش شِلِنگ شد و به سمت روستای سَدو رفت اما شِلِنگ آهستهآهسته میرفت مثل آواز زنان در حال دوختن پیرهن معشوق و همین هم بود که کیا در روز عروسی سَدو به روستا رسید و از صدای ساز و دهل روستا فهمید که عزیزش را ازدستداده است.
شِلِنگ اما جایی که کیا خواسته بود نایستاد و بیآنکه به هی هی صاحبش گوش بدهد او را به سمت جایی برد که سَدو با غصه آواز دلتنگی و غم میخواند و از پرندهها خداحافظی میکرد چون میدانست که از غصه خواهد مرد.
میگویند کیا وقتی برسربالین سَدوی خفته رسید، تازه معنی دلتنگی و عشق را فهمید، درست مثل همان مرغ بازیگوش شکاری که دوباره لانهاش را پیداکرده باشد.
کیا موی معشوق را بوسید و او را بیدار کرد و سَدو گریهکنان بلند شد و صورت خودش را خراش داد و به کیا گفت که بیمهری و بیوفاییاش باعث اینهمه بدبختی شده و دیگر کاری از دست کسی برنمیآید.
اما کیا سردار بود و گوشش به این ترسها بدهکار نبود، سَدو را روی دوش انداخت و به صحرا زد و سوار شِلِنگ به سمت باهو گریخت، آواز خوشحال و پر از عشق سَدو که به سمت خانه یار میرفت پرندهها را از دریا به صحرا کشاند و پدر سَدو که چشمش به اسمان بود فهمید سَدو گریخته و دلش شکست.
میگویند پدر سَدو و برادرهایش پشت سَدو به صحرا زدند و شبانهروز تاختند تا عروس را به خانه برگردانند، اما شلنگ این بار مثل باد میرفت، طوری که وقتی به باهو رسید از خستگی و رنج مریض شد و افتاد.
در باهو اما مراسمی درخور برای عروسی کیا و سَدو گرفتند و سَدو را در کپر زیبایی خانه دادند و پر بود از طاووس و تیهو و شیرمُرگی که برای سَدو آواز میخواند و البته آن توتان نلی هم بود که گاهی بالای کپر مینشست و شعرهای سَدو را تکرار میکرد.
این وسط اما پدر سدو وقتی به نیمهراه رسید پیام سَدو را از کبوتری دریافت کرد، سَدو گفته بود برگرد و بگذار که خوشبخت باشم و پدر سَدو دستور به بازگشت همراهانش داد و در جواب هرکسی که این کار سردار را تقبیح میکرد گفت که کیا نامزدش را به خانه برده و عشق گاهی جواب همه سؤالات است.
توتان نلی توتان نلی
ای مرغ خوشسخن قشنگ
با چشمانی سرخ و زیبا
آمدهای و نشستهای و دانههای گندمزارها را در پای بوتهها میخوری
بیا که من خودم به تو دانه بدهم
آب در جام طلا بدهمت
و موهایم بشود سایه تو
بیا بالهایت را با طلا تزئین کنم
و چشمانت را سرمه بکشم
بعد برو هر جا که خواستی برو
اما به شهر پر از باغ باهو برو
آنجا که سرسبز و زیباست
و چشمههای آبش همچون آب زمزم گواراست
در آنجا درختی است که شبیه گنبد است
شاید حتی زیباتر از گنبد
و برگهایش شبیه جای پای بچه شتران است
خوب نگاه کن
زیر آن درخت
جمعی شیردل نشستهاند
جمعی از مردان شیردل بلوچ
و بین آنها معشوق من نشسته
بالباس فاخری که از همه فاخران فاخر تراست
کمرش باریک و شانههایش پهن
و لنگ بلوچیاش را دور پاهایش بسته
کیای من است او
تو دست او را بگیر و
آرامآرام در گوشش بگو
آیا این تویی
که قول دادی فقط ده روز درراه باشی؟
اگر نیایی مردی دیگر جایت را میگیرد
بدان گوسفندان شام عروسیت پیر شدند
و دندانهای نامزدت میریزد
و موهایش سفید میشود
اما
تو انگار اما پروایی نداری
و تاوانش را من پس خواهم داد
بروبرو هر جا که خواستی برو
اما به شهر پر از باغ باهو برو
آنجا که سرسبز و زیباست…
با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .
عروسک های زیبای دست ساز روستاتیش
عروسکهای بومی دست ساز، هدیه ای مناسب برای کودکان
- 2,200,000ریال
- 1,650,000ریال
- 2,035,000ریال
- 1,540,000ریال
- 1,980,000ریال
- 1,870,000ریال
- 2,035,000ریال
- 2,255,000ریال
عروسک بومی دست ساز کرمانجی خدیجه کوچک
نمره 5.00 از 5021,540,000ریالجعبه نمایشی عروسک روستاتیش
نمره 5.00 از 50112,500,000ریال