نویسنده : شرمین نادری
راه قنات سارمران را بازکرده بودند و آب را انداخته بودند به کوچهها و پای درختهای بلند توت و گردو و چنان جوی خوشی از آب روان درستشده بود که اگر عاقل بودی در گرمای نیمه خرداد کفشت را درمیآوردی و تن به خنکیاش میدادی.
به بیبی که لنگلنگان آمده بود دنبال ما گفتم پس قنات نجات پیدا کرد که گفت ها و بعد گفت چند سال بیآب بودیم، باغ قدیمی پدرم توی خشکسالی این سالها خشک شد، باور نمیکنی عین این صحرا، بچهها هم درختهایش را بریدند و گندم کاشتند، باغ پدرم یک درخت گردو داشت به بزرگی فرش خانهمان، وقتی دیدم خشکشده، نشستم و گریه کردم.
این را که میگفت بی بی و چادرش را میکشید روی صورتش که بغضش را نبینیم و همینطور لنگلنگان توی کوچه ها میرفت و گاهی هم برمیگشت روی شانه تا مطمئن شود که ما پشت سرش می رویم، از زیر درخت توت بزرگ که چند سال است برنمی دهد رد میشویم، از وسط آب قنات که توی کوچه رودخانهای شده رد میشویم، از کنار دیوارهای گِلی که گلهای انار از بالای سرشان سرخ میریختند توی کوچه رد میشویم و میرسیم به حیاط خانهاش.
بعد خودش نرسیده به حیاط بلندبلند به محمد کوچک میگفت خودت را خیس کردی و لباس مهمانت را باید بیندازیم دور و آنوقت میخندید که تازه دو سال است که آبداریم و این بچهها هیچی یادشان نیست و من هم همراهش به بیحواسی بچهها میخندیدم و به بانیان احیای قناتها درود میفرستادم.
بعد هم با پایبرهنه توی جوی کوچک جلوی حیاط بیبی راه میرفتم و به نوههای ریزودرشتش نگاه میکردم که سبزه و خوشحال آببازی میکردند، از سر و کول هم بالا میرفتند و با لباسهای نوی رنگرنگیشان که بی بی به یمن ورود مهمان به تنشان کرده بود، توی آب و گل میپریدند و با خوشحالی صدایم میکردند که قورباغه خشکشده نشانم بدهند و تیلههای سنگی کوچکی که خودشان با قندشکن ساخته بودند و آن گاو سیاهوسفید بیبی را که اسم نداشت اما آوازش قشنگ بود.
همان آواز که مثل گنجشک توی کوچههای گلی میدوید و میپرید، از روی شاخههای گل حیاط همسایه اینطرفی و غورههای انگوری که از آلاچیق همسایه آنطرفی آویزان بود میگذشت و میرسید به در آهنی زنگزدهای که سر کوچه خانه بیبی سارمرانی جلوی نور خورشید ایستاده بود.
بیبی هم عروسکها و سوزندوزیهایش را میچید روی زمین که ما عکس بگیریم ازشان و نفری یکدانه به یادگار برداریم و بعد از عروسک خجی عاشق و عروسک گلنار دلشکسته و عروسک زارعی که هنوز ندوخته بود حرف میزد برایمان و از روزگار جوانی و عاشقی خودش تعریف میکرد و از روزی که مادرش برایش عروسکی دوخته بود.
بعد هم در جواب آواز گاوش توی ایوان فریادی سرخوش میزد و خندهای میکرد و آن خنده هم مثل همان آواز میچرخید و میرسید به همان در و میایستاد، همان در دربوداغانی که یک نفر بارنگ رویش نوشته بود عشق.
3 دیدگاه