متن قصه ها را می توانید در این صفحه بخوانید .
از طرفی می توانید قصه ها را از لینک پادکستهای روستاتیش بشنوید.

قصه شیرین و دوستین

همه‌جا هلهله و خنده و شادی بود و صدای زنگوله گردن شترها که برای بردن عروس قشنگ دوستین صف شده بودن.
همین هم بود که کسی صدای پای اسب یاغی‌ها رو که به سمت روستا می‌رفتن، نشیند.

ادامه مطلب »

قصه کرمونی کلوی شاه عباسی

توی شهر کرمون یه حاکمی بود که پسر نداشت اما سه تا دختر داشت. حاکم چیزی از عقل دخترش نمی دونست و بعدم می ترسید که چون پسرنداره، یه روز مجبور بشه تختش رو بده به یه غریبه.

ادامه مطلب »

مم دیریا/قصه عاشقانه روستاتیش

بوسلمه را می گفتند فقط در شب می آید این قدر که از نور و روشنی بیزار است ،می گفتند دل ندارد خوشحالی آدم را ببیند و فقط برای کشتن و بردن می رسد،گرچه شبیه آدمیزاد است اما دندانش مثل دندان کولی است و چشمش یک سر سیاه و دستش یک سرچنگال و اگر بگیردت می کشدت و می بردت زیر آب و رحم نمی کند .

ادامه مطلب »

دال طلایی وجغدهای جادو/قصه های روستاتیش

قصه‌گوهای سرزمین‌های غربی، همان مردم کوهساران بلند و دشت‌های پهناور، می‌گویند که شاپورخواست شهر قشنگی بود با دژی محکم و دیوارهایی به بلندای افلاک که نه مردم شهرهای دیگر می‌توانستند به جنگش بروند و فتحش کنند و نه دیوها و غول‌های صحراها و دره‌های تاریک که از ته غارهایشان روشنی چراغ‌های مردم شهر شاپور را می‌دیدند و حسرت گنج‌هایش را می‌خوردند.

ادامه مطلب »

قصه شهداد و مهناز/قصه های روستاتیش

قصه‌گوهای دشت‌های بلند بلوچستان یا آن‌ها که نزدیک دریا کپر داشتند و شب‌ها کنار آتش قصه‌های تلخ و شیرین می‌بافتند چنین روایت کرده‌اند که مهناز یکی از همان زنان اصیل اما زخم‌خورده‌ای است که قصه‌شان را باید بارها و بارها شنید.

ادامه مطلب »

قصه کیا و سَدو /قصه های روستاتیش

سَدو دختر زیبای بلوچ عادت داشت وقت سوزن‌دوزی، برای پرنده‌های مهاجری که بالای کپر می‌نشستند آوازی زیبا بخواند.
صدای این دختر به‌قدری قشنگ بود که پرندگان زیادی برای شنیدن آوازش از راه‌های دور می‌آمدند.

ادامه مطلب »

هانی و شیخ مریدش/قصه های روستاتیش

قصه هانی و شیخ مرید را خیلی از مادران بلوچ در گهواره گفته‌اند.
می‌گویند هانی را دخترمَندو را به‌رسم اهالی بلوچستان برای شیخ مرید ناف‌بر کرده بودند، عشقی که بعدازآن آمد البته ربطی به خواست  مندو فرماندار ایالت کلات و شیخ مبارک پدر پسر جوان نداشت.

ادامه مطلب »

مَم و زین/قصه های روستاتیش

روزی روزگاری در سرزمینی سرسبز و دور دوتا خواهر زندگی می‌کردند به نام زین و سِتی .
این دوخواهران میر جوان بوتان بودند وهمه عمر هم در ناز و نعمت زندگی می‌کردند و هیچ‌وقت هم خیال نمی‌کردند که چرخ سرنوشت همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد.

ادامه مطلب »

قصه بهمن و گلنار

این بار یکی بود یکی نبود ما برمی‌گردد به صد و پانزده سال پیش، به دشت‌های قشنگ قوچان، به سبزی دشت‌ها و سرخی دامن‌های دخترکان کُرمانج و بانه‌ای که مردم ایل باشکانلو در آن چادر زده بودند و گله‌هایشان را برای چرا به صحراها می‌بردند.

ادامه مطلب »

رحمت و زحمتش- قصه های روستاتیش

یکی بود یکی نبود، در روزهای دور در همین اطراف رسم غریبی بود، یعنی از خیلی سالهای دور مرسوم بود که پادشاه پنج روز قبل از عید مردی را به‌عنوان میر نوروزی یا پادشاه پنج‌روزه انتخاب می‌کرد و تخت خودش را به مردی که اغلب مسخره‌باز یا بی‌کس‌وکار و ندار بود واگذار می‌کرد.

ادامه مطلب »

مرگامرگی قصه های روستاتیش

پدربزرگم صدسال پیش از مرگامرگی نجات پیداکرده بود، خودش می‌گفت در بغل مرگ خوابیده بود، همه خانواده مرده بودند و بچه کوچک را دزدی که رفته بود خانه‌شان را غارت کند زیر بغل زده بود و به مسجد برده بود.

ادامه مطلب »

محصولات روستایی روستاتیش

منو اصلی