قصه کرمونی کلوی شاه عباسی

کلوی شاه عباسی

یکی بود یکی نبود توی شهر کرمون یه حاکمی بود که پسر نداشت اما سه تا دختر داشت.

اما از اونجا که به قول کرمونیا توی هرلونه ای فقط یه جوجه بلبل می شه، فقط دختر کوچیکه این حاکم عقل و درایت درست و درمون داشت و دلش واسه مردم شهرش می سوخت، اسم این دخترم بود فاطو.

اما خب حاکم چیزی از عقل دخترش نمی دونست و بعدم می ترسید که چون پسرنداره، یه روز مجبور بشه تختش رو بده به یه غریبه.

پس تصمیم گرفت پسرای وزیر و وکیلش رو جمع کنه و دختراش رو مجبور کنه که پسری از خانواده های مشهور و قدرتمند کرمون انتخاب کنن که به قولی بعدها کلاه پادشاهی از خونه خودشون خارج نشه.

حالا بشنوین از فاطو که عاشق پته دوزی بود و اتفاقا اوستای دوختن زیباترین پته ها بود و چون دلش می خواست که نخ و پارچه اش رو خودش انتخاب کنه یه وقتایی لباس خدمه پدرش رو می پوشید و یواشکی می رفت به بازار کرمون و یواشکی خرید می کرد.

اما خب دست تقدیر یه روز فاطو رو برد دم بساط یه پسری که نخ ابریشم و پشم رنگ شده می فروخت اما این قدر ادیب و فاضل و خوش سخن بود که کل بازار دوسش داشتن و جمع می شدن و به نصایح و ضرب المثلاش گوش میدادن.

حالا می گن فاطوخانوم با اون لباس مبدل جلو رفت و به اون پسرجوون گفت که بهترین نخش رو می خواد!

پسره هم جواب داد که : قاضی تا نون نمی لمبونه ریش نمی جنبونه.

اینم یعنی که اول دست توی کیسه کن و پولمون رو بده بعد ازمون بهترین رو بخواه.

فاطو هم که از حرف زدن پسرنخ فروش خنده اش گرفته بود هم دست توی مفشوی سرخش کرد و دوتا سکه در آورد و انداخت روی بساط پسر و گفت: کی زند دست به جوغن، کی خورد حلیم و روغن؟

البته منظور فاطو خانوم هم به اون زنان ریسنده ای بود که زحمت ریسیدن و رنگ کردن نخها رو کشیده بودن و حالا سود کارشون می رفت تو جیب پسر.

جونم براتون بگه دیگه همه اهل بازار جمع شده بودن پیش بساط پسر و به گفتگوی شیرین فروشنده و خریدار گوش می دادن و می خندیدن و کیف می کردن.

منتها فاطو وقت رفتن از بازار اون کیسه سرخ پته دوزی شده سکه هاش رو روی زمین انداخت و پسرهم که بلافاصله اون رو برداشته بود از جنس و دوخت اون مفشو فهمید که اون دختر کسی نبوده جز دختر حاکم .

 همینم شد که به دکان قصابی رفت و یه شکمبه گوسفند خرید و به سرش کشید و بعدم لباس درویشی پوشید و پشت سر دختر راهی خونه حاکم شد.

حالا بشنوین از حاکم که پسرای وزیر و وکیل رو صف کرده که دختراش از پشت پرده ها ببینن و برای ازدواج انتخاب کنن.

این وسط پسر قصه ما هم با کله کچل و لباس پاره پوره رفت جلوی در و به سرکرده سپاه حاکم خندید و گفت: منم اومدم خواستگاری فاطو خانوم.

این رو که گفت همه سربازا خندیدن و ازش پرسیدن : تو دیگه کی هستی؟

پسرم جواب داد: به من میگن کلوی شاه عباسی.

 سرکرده سپاه حاکم هم نگذاشت نه ورداشت رفت پیش حاکم و گفت: چه نشستی که کلوی شاه عباسی اومده خواستگاری دخترت.

حاکم هم خندید و گفت بیارنیش اینجا و خلاصه کلوی شاه عباسی رسید پیش بقیه خواستگارا و نشست به کلمپه خوردن .

اما بشنوین از فاطو خانوم که از پشت پرده پسر رو دید و شناخت و دایه اش رو فرستاد پیش پدرش که بگه من رو بدین به همین کلوی شاه عباسی.

حاکم هم جواب فرستاد که تو از اول خل و دیوانه بودی و جات با شوهر کچلت توی طویله است.

اون وقت داد فاطو و کلو رو عقد کردن و فرستادن پیش اسبای طویله ،  بیخبر از اون که عاشق و معشوق بهم می رسن و منتظر فرصت می شن که عقل و درایتشون رو به حاکم نشون بدن.

میگن چند روز بعد از عروسی دخترای حاکم با پسرای وزیر و وکیل و کلوی شاه عباسی بود که حاکم سخت مریض و ناتوان شد و افتاد توی بستر و هرچی بهش کمپه و قوتو دادن جونش بالا نیومد.

پس حکیمی سفارش کرد که باید براش گوشت شکار بیارن.

اون وقت دامادا محض خود شیرینی سوار اسب شدن و رفتن به شکار و یه قوچی شکار کردن و برگشتن و دیدن کلوی شاه عباسی یه چوب تنور دستش گرفته و نشسته روی سنگ.

اونا گفتن : کلو تو اینجا چه کار می کنی؟

کلوی شاه عباسی هم گفت: اومدم توتو شکار کنم ببرم واسه پدر زنم.

اونام گفتن نمی خواد بری شکار پرنده مرنده، بیا این کله شاخدارشکار ما رو ببر که هیچی از توش در نمی یاد.

کلوی شاه عباسی هم کله شاخدار رو گرفت و انداخت سرشونه و برگشت طویله و اون وقت با فاطو خانوم زبون و چشم و مغزش رو بار گذاشتن و بعدم یه کاسه مسی رو پر از خوراک کردن و روی سینی مسی هم پته انداختن و یه کاسه سرپوشیده هم گذاشتن این ورش.

بعدم فاطو باز لباس خدمه رو پوشید و رو گرفت و کاسه رو برد گذاشت جلوی حاکم.

حاکم هم که تازه از خواب بیدار شده بود و جون و حوصله رفتن سربساط کباب گوشت شکار دامادا رو نداشت، از دیدن کاسه پر مغز خوشحال شد و نونی تریت کرد و تا آخر کاسه رو خورد .

بعدم دست دراز کرد و پته روی اون یکی کاسه مسی رو کنار زد دید براش یه تیکه پهن اسب گذاشتن.

پس  دادش دراومد که این چیه ؟

که فاطو خانوم روش رو باز کرد و گفت بابا جان از خوراک طویله پز چه انتظاری داری، حالا که نون و نمکم رو خوردی لااقل یه اتاق درست و درمون بهم بده.

این رو که شنید حاکم فهمید از دختر کوچیکه و داماد زبلش رو دست  خورد و راستش از ته دلش بابت شیطنت و زرنگی اونا خوشحال شد و دستور داد اون بالابالاها بشوننشون.

پس کلو هم شکمبه گوسفند رو برداشت و لباسهای خودش رو پوشید و دست زنش رو گرفت و رفت و شد حاکم بعدی کرمون، گرچه اون سالها  از هرکی می پرسیدی حاکم کرمون کیه، می گفت همین کلوی شاه عباسی.

با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .

پادکست قصه را می‌توانید با صدای نویسنده گوش دهید.

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    منو اصلی