قصه شیرین و دوستین

 شیرین و دوستین

صدای ساز و آواز مردم بلوچ پرنده می­شد و می‌پرید تو صحراها .همه‌جا هلهله و خنده و شادی بود و صدای زنگوله گردن شترها که برای بردن عروس قشنگ دوستین صف شده بودن.

شیرین لباس سرخ سوزن‌دوزی پوشیده بود و صورتش رو با حریر دستباف هندی پوشونده بود و مثل پری‌زاده‌ای زیر درخت‌های انبه و خرما قدم برمی‌داشت تا سوار شتر دوستین بشه .

اون روز ظهر در صحرای مکران و نزدیک کپرهای طایفه شیرین، فقط صدای خنده به گوش می‌رسید و همین هم بود که کسی صدای پای اسب یاغی‌ها رو که به سمت روستا می‌رفتن، نشیند.

جنگ که شروع شد ولی اغلب جوونهای روستا به تیر مغول‌ها گرفتار شدن .

 طوری شد که زنها چاقو و چوب برداشتن و گیس بریدن و به سمت یاغیا دویدن و فریاد زدن که از خون مرداشون نمی­گذرن و بچه‌ها هم یواشکی به سمت روستای دیگه­ای دویدن که مردم رو از حمله مغول‌ها خبردار کنن.

مردان بی‌رحم مغول که از سمت خراسان اومده بودن و هرچی بود زیر پا له کرده بودن، با ناجوانمردی، جوونترها رو کشتن و اونایی که دیگه جونی برای جنگیدن نداشتن به اسارت گرفتن.

دوستین یکی ازهمون اسیرها بود، داماد دلیر لال خان که تا سال‌ها حاضر نشده بود حرفی از عشق و عاشقی این دو جوون بشنوه.

اما خب دوستین غیور و بالابلند و توانا بود و باوجود سن و سال کمش سری توی سرها داشت و هدایای زیادی به خونه لال خان فرستاده بود.

پس لال خان که می­دونست دوستین جز مهر و احترام توقعی از شیرین و لال خان نداره، راضی شده بود که یگانه دخترش رو به این جوان بی پدر بده.

بی‌خبر از اون که یه روز مغول‌ها به کپرها و روستاهای مردم بلوچستان حمله می کنن و هرچی شکستنیه می­شکنن و هرچی بردنیه می­برن.

دوستین رو که به اسارت می­بردن، یکی از پسران جوان لال خان هم همراهش بردن و اسیر کردن و به بیگاری کشیدن و با شکنجه و گرسنگی مجبور کردن به کار برای غریبه­ها.

این وسط دوستین بیچاره، علاوه براین که مجبور بود دوری چشمهای سیاه شیرین رو تحمل کنه و دلش برای عروسش به هزار راه بره، مجبور شده بود پسرلال خان و برادر شیرین رو هم به دوش بکشه و از مرگ حتمی نجاتش بده.

این دوتا این قدر به هم نزدیک و همراه بودن که سردارای مغول خیال می­کردن دوتا برادران و حتی برای آزار دادن یکی اون یکی رو کتک می­زدن و داغ کف پاش می­گذاشتن.

تا اون روزی که بالاخره یکی از سردارای مغول کمان کشیدن و اسب سواری دوستین رو دید و به بقیه گفت که این پسر با همه اسیرا فرق داره و به چابکی یه سردار مغوله و حتی می تونه یکی از خودشون بشه.

پس اون سردار برای دوستین اسب ترکمن قبراقی رو زین کرد و مجبورش کرد که توی صحرا پا به پاش بتازه و بعدهم بهش کمان کشیدن روی اسب و بالا و پایین پریدن حین سواری رو یاد داد.

مردای مغول دائم به سردارشون می گفتن که هیچ بلوچی به مردمش پشت نمی کنه، اما اون سردار باور کرده بود که دوستین نوکر حاضر به یراقشه و می تونه پا به پاش به جنگ مردم خودش بره.

دست آخرم یه روز برای ثابت کردن توان دوستین، مسابقه ای بین مغول‌ها و اسیرانشون راه انداخت تا به همه نشون بده این پسرجوان چندمرده حلاجه.

اما بشنوین از شیرین زیبا که بعد از رفتن راستین غمگین و تلخ شده بود و حاضر نبود هیچ کسی رو ببینه و صدای هیچ کسی رو بشنوه.

مردم طایفه می گفتن شیرین بالاخره از این عشق ­می­میره .

همینم بود که یه شب گرم و تبدار ،بالاخره بزرگان طایفه و ریش سفیدا فانوسی توی دست گرفتن و به کپر پدر شیرین رفتن.

اونا به پدر شیرین گفتن که دیگه باید برای دوستین و پسرش عزاداری کنه و وقتی لباس عزاش

رو در آورد شیرین رو به عقد مرد جوان دیگه ای دربیاره تا از غصه نمیره.

لال خان هم که دل شکسته و خسته از جنگ ماههای گذشته بود این تصمیم بزرگان طایفه رو قبول کرد و مراسم درخوری برای عزای دوجوان رفته گرفت وبا حلوای خرما از مردم پذیرایی کرد و بعد هم به سراغ دخترش رفت و گفت یکسال وقت داره که همسردیگه ای از بین جوانهای طایفه انتخاب کنه.

شیرین که تحمل این زورگویی رو نداشت اما در جواب گیسش رو چید و به صورتش خاکستر مالید و ماهها برای شوهر و برادرش عزاداری کرد و وقتی هم بزرگان طایفه به کپر پدرش اومدن که اون رو برای پسر یکی از بزرگان نامزد کنن از کپر گریخت.

این قصه تا چندسال ادامه داشت تا بالاخره شیرین هم از عزاداری و انتظار خسته شد و به مرد جوان دیگه ای به نام دوستین که همسرش رو از دست داده بود، اجازه داد که به خواستگاریش بیاد و براش هدیه عروسی بفرسته.

هرچند توی اون عروسی احدی حوصله آواز خوندن و رقصیدن نداشت و نه صدای دهلی بود و نه صدای سرنایی و همه از شدت غصه و اندوه در سکوت گوشه های کپر نشسته بودن و منتظر بودن که زودتر این مراسم تلخ تموم بشه و سر زندگیشون برگردن.

حالا بشنوین از دوستین که در طی اون چند سال دوری از وطنش خودش رو در دل مغول‌ها جا کرده بود و دیگه همه برای دیدن سوارکاری و تیراندازیش جمع شده بودن و حسرت توانایی و شجاعتش رو می­خوردن.

دوستین اما که همیشه منتظر فرصتی برای فرار بود، در مسابقه بزرگی که بین دلاوران مغول برپا شده بود صورت همه رقیبهاش رو به خاک مالید و دست آخر هم پیش سردارمغول رفت و ازش خواهش کرد تیرش رو به سمت آسمان بفرسته تا اون سوار اسب بشه و توی صحرا بتازه و تیر رو توی هوا بگیره.

سردار مغول هم کیفور از این شیرینکاری دوستین تیرطلایی بزرگش رو توی کمان گذاشت و رو به آسمان شلیک کرد و دوستین هم به اسبش هی زد و پشت سر تیر دوید و بقیه هم ایستادن و این کار عجیب دوستین رو با لذت تماشا کردن.

بی‌خبر از اون که دوستین در حین تاختن اسب، برادر شیرین رو مثل پرکاهی از روی زمین برمی­داره و چنان به سمت مرزهای دور می تازه که دست احدی بهشون نمی­رسه.

اون روز در مراسم عروسی شیرین دو سوار خسته با صورت پوشیده و گرد روی شانه به روستا رسیدن و از اسب پایین پریدن و به سمت نوازنده های بی­حوصله رفتن و ازشون خواستن که بنوازن.

نوازنده ها هم که شوق و ذوقی برای این دومسافر بلوج پیدا کرده بودن با خوشحالی قیچک ها رو روی سینه گرفتن و موسیقی قشنگی زدن.

اون وقت بود که دوستین بالا بلند با همون صورت پوشیده وسط روستا ایستاد و زیر آواز زد و صدای آوازش به گوش شیرین رسید که با پیرهن سرخ سوزن‌دوزی گوشه کپر نشسته بود وتوی دستهای حنا بسته­اش اشک می ریخت.

شیرین هم که بلافاصله صدای دوستین رو شناخته بود، با شادی پدرش رو صدا زد و ازش خواهش کرد به سراغ مرد آوازه خوان بره و هرچی می­خواد بهش بده.

لال خان هم از شادی دخترش شاد شده بود بلافاصله به سمت دوستین رفت و بهش گفت : چیزی از من بخواه، قول من رو داری که هرچی طلب کنی بگیری.

دوستین هم از جا بلند شد و شال بلوچی که روی صورتش بسته بود کنار زد و گفت برای بردن شیرین برگشتم.

پس فریاد شوق و حیرت لال خان همه مردم طایفه رو به سمت دوستین و پسرلال خان کشوند و این بار مهمانی بزرگ و رقص و آوازی به پا شد که تا پیش از این در هیچ نقطه بلوچستان دیده نشده بود.

پادکست این قصه را می‌توانید با صدای نویسنده گوش بدهید

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    منو دسته بندی

    Cart

    سبد خرید خالی است.