مم دیریا/قصه عاشقانه روستاتیش

بوسلمه را می گفتند فقط در شب می آید این قدر که از نور و روشنی بیزار است ،می گفتند دل ندارد خوشحالی آدم را ببیند و فقط برای کشتن و بردن می رسد،گرچه شبیه آدمیزاد است اما دندانش مثل دندان کولی است و چشمش یک سر سیاه و دستش یک سرچنگال و اگر بگیردت می کشدت و می بردت زیر آب و رحم نمی کند .

همه این ها را می گفتند مردم و بچه هایشان را دم عصر پی بازی نمی فرستادند و کسی اگر رفته بود در شبی و در شرجی تابستانی و برنگشته بود می گفتند یا زار زده یا بوسلمه برده .

جاشوها از ترس چشم در چشم شدن با بوسلمه یکی را به پا می گذاشتند روی لنج و شب تا صبح چشم روی هم نمی گذاشتند و زن ها از ترس این که بچه شان را از گهواره بردارد، چاقو می گذاشتند زیر سرشان و دندان به هم می سابیدند در تنهایی شب های صید و کسی نبود که نداند بوسلمه کیست و نترسد از دیدنش .

بعد اما یک روز پیرمردی آمد به روستا و زیر نخلی نشست ،توی کیسه اش چندتا دختلوک داشت ،بچه ها دویدند و عروسک گرفتند ازش و یکی شان گفت بایی کِصه بگو.

پیرمرد گفت تو چوک کی بودی ؟ نمی دانی کصه گفتن در شب تاریک خطر دارد ؟

بچه ترسید و گفت مگر چی می شود که پیرمرد خندید و گفت بوسلمه عاشق کصه است ،خودش را می اندازد روی موج دریا و می آید نزدیک ساحل و شب وقتی همه تان شمد روی سرتان کشیدید می آید پشت پنجره و کصه های همه تان را گوش میدهد. قصه هرکسی بهتر باشد، بوسلمه می آید و با خود می بردش که برای همیشه برایش کصه بگوید .

این را که می گفت می خندید پیرمرد و تاریکی می آمد  و مد می شد و دریا ستاره های دریایی و سفره ماهی ها را می انداخت توی ساحل و آن وقت یک جاشویی که دیده بود پیرمرد دارد بچه ها را می ترساند صدا زد بپ چی کارشان داری چرا می ترسانی شان ؟

که پیرمرد دست کرد توی کیسه و لعبتکی درآورد به شکل ماهی، دختلوک نبود، دم ماهی داشت و برکع سیاه و تنش پر از پولک سرخ بود .

گفت پُس، شو که آمد  این را بگذار زیر سرت  ،این مُم دیریاست ،عاشق دیریاست و ما را هم دوست دارد، نمی گذارد کسی نامردی کند، اگر بوسلمه جرات کند و از آب بیاید بیرون و روی سینه بخزد سمت کپر تو، به محض دیدن مم دیریا از هولش برمی گردد سمت او.

پسر گفت من از بوسلمه نمی ترسم ،این دختلوک ها را دختوها بازی می کنند، نه من.

پیرمرد گفت بوسلمه فقط نیست، از دریا مرض می آید، زار می آید، مجرد می آید، گرما می آید، دلتنگی می آید و تنها کسی می خندد به همه این ها کسی است که مُم دیریا عاشقش باشد و توی دلش بخندد.

پسر گفت دختلوک را بده به من و آن را زیر بغل زد و به خانه برد.

فردا صبح هیچ کس نه پیرمرد را به یاد می آورد و نه کسی می دانست از کجا آمده و به کجا رفته اما مُم دیریا ماند ،به نشانه عشق آدم ها به دریا و عشق دریا به آدم ها ،هنوزهم به در کپرآن پسر آویزان است ،سالهاست با خودش خنده می آورد و شادی و بوسلمه مگر جرات دارد ببیندش و از دریا بخزد سمت خشکی . اصلا سالهاست کسی بوسلمه را ندیده است.

برای خرید عروسک مم دریا (مادر دریا) اینجا را ببینید.

پادکست قصه را می توانید با صدای نویسنده بشنوید.

1 دیدگاه

  1. سلام، جالب بود ولی برای ما که با گویش محلی آشنایی نداریم فهمیدن بعضی کلمات سخت است. اگر بشود بعضی کلمات را توضیح داد خیلی خوب می شود. سپاسگزارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

منو دسته بندی

Cart

سبد خرید خالی است.