قصه هانی و شیخ مرید را خیلی از مادران بلوچ در گهواره گفتهاند.
میگویند هانی را دخترمَندو را بهرسم اهالی بلوچستان برای شیخ مرید نافبر کرده بودند، عشقی که بعدازآن آمد البته ربطی به خواست مندو فرماندار ایالت کلات و شیخ مبارک پدر پسر جوان نداشت.
یک عشق پاک کودکانه بود که شیخ مرید جوان را از همان کودکی مفتون هانی زیبا کرده بود، دختر قشنگی که همه طوایف بلوچ از زیبایی و خانمیاش میگفتند و همه مردهای جوان دوروبر حسرتش را داشتند.
یکی از همین مردان حسرتبهدل، میرچاکرخان بود که بعد از فوت پدرش شَیهَک، سردار طایفه شده بود و دست برهر زنی میگذاشت میتوانست عروسی بگیرد.
اما از بخت بد شیخ مرید جوان، که برومند و عاشق و شجاع بود و آرزوی وصال نامزدش را داشت، در مراسم جشن طایفه، میرچاکر را دعوت کردند و هانی زیبا با آن لباس قشنگ بلوچی و شال حریر روی موهای سیاهش، دل این سردار را با خود برد.
هیچکس تا آن روز حتی جرئت نکرده بود از به هم زدن نامزدی این دو عاشق حرفی بزند، همه میدانستند شیخ مرید چطور خاکی که هانی بر آن پای میگذارد ستایش میکند و فقط منتظر رضایت پدر هانی است و البته هانی هم دل در گروی پسر جوانی دارد که هرچند از عشق حرفی نزده بود اما رسوای اهل طایفه بود و به سربلند به عاشقی.
میرچاکر خان اما مرد زرنگی بود و همین هم بود که در همان مراسم عروسی تصمیم خودش را گرفت، تصمیم عجیبی که فقط یک عاقبت داشت، شکست دادن شیخ مرید جوان بیآنکه پای کسی به زمین خاکی مسابقهای باز شود.چون در آن صورت شیخ مرید برنده بود.
شب، وقتی مراسم عروسی تمامشده بود و همه مردهای طوایف دورهم جمع شده بودند و خوش و خرم قلیان چاق میکردند، میرچاکرخان از مردانی که دورهم نشسته بودند خواست که به مبارکی این عروسی فرخنده، یک قول بلوچی ادا کنند.
میرچاکر میدانست قول بلوچی شکستنی نیست، قول بلوچی یعنی حیثت یک بلوچ و هر زن و مرد بلوچی مجبور است که به قولی که بزرگترش داده است پایبند بماند.
مردان دیگر مهمانی کل ماجرا را به شوخی گرفتند و به میرچاکر گفتند که منتظرند قول عجیبش را بشنوند، این قول باید یکجوری ادا میشد که انجامش برای اداکننده کاری سخت و حتی غیرقابلپیشبینی میبود.
میرچاکر خان صدایش را صاف کرد و گفت من مثل پدرم دو قول دارم یکی اینکه هیچکس در جنگ پشت من را نخواهد دید و یکی دیگر اینکه به هیچکس دروغ نخواهم گفت.
هیبتان یکی از مردان حاضر در مجلس از جا بلند شد و گفت هرگاه شتری وارد گله شتران من شود، آن شتر را تصاحب میکنم، حالا مال هرکسی که میخواهد باشد.
یکی دیگر گفت هرکس دستش به ریش من برسد، گردنش را میزنم و شیخ مرید هم که جوان بود و مغرور بیهیچ فکری گفت :صبح پنجشنبه بعد از نماز صبح هرکسی چیزی از من بخواهد، بیهیچ فکر و صبوری به او خواهم بخشید.
میرچاکرخان اما فکر همه جای این داستان را کرده بود، اولازهمه که یکی از بهترین شترهایش را به سمت گله هیبتان فرستاد و آن را بهراحتی از دست داد، همه گفتند میرچاکر سر قولش هست.
بعد هم مرد دیگر سر فرزند عزیز خودش را از تن جدا کرد برای اینکه بیحواس دست به سمت ریش پدرش برده بود و همه مردم عزاداری کردند و گفتند دیگر لابد مجبور بوده، چون به میرچاکرخان قول بلوچی داده است.
اما سر نماز فجر روز پنجشنبه، بالاخره نقشه میرچاکر عملی شد، میرچاکر با عده زیادی از نوازندگان و خوانندگان به مسجدی که شیخ مرید در آن نماز میخواند رفت و کمین کرد ومردان نوازنده بهمحض تمام شدن نماز جلو رفتند و از شیخ مرید خواستند که هانی را بهعنوان هدیه به آنها ببخشد و در حقیقت عروس میرچاکر کند.
شیخ مرید که تازه فهمیده بود چه رکبی خورده، التماس کرد که بهجای هانی شمشیر مرصع پدرش را بردارند یا حتی اسبش را یا حتی لباس تنش را اما نوازندگان حاضر نشدند هدیهای بهجز هانی با خودشان ببرند و به مرد که پشتش از غصه هانی خم بود گفتند که قول بلوچیاش مفت نمیارزد.
شیخ مرید که نمیتوانست حیثیتش را از دست بدهد، به این عروسی رضایت داد و دیوانهوار به صحرا گریخت که هرگز چشمش توی چشم هانی نیفتد.
پدر هانی هم که از این اتفاق خشمگین بود، بهناچار هانی را صدا کرد و دست او را در دست میرچاکر گذاشت، اما میگویند وقتی چشمهای پرسشگر و گریان دخترش را دید ده سال پیرتر شد، چون هیچ پدری نمیتواند و نمیخواهد که رنج دخترش را ببیند.
میگویند هانی را بالباس سرخی که برای عروسی با شیخ مرید ریزریز سوزندوزی کرده بود به کپر میرچاکر بردند و همه چیز در اختیارش گذاشتند، اما دختر همان شب عروسی موی خودش را برید و لباس سیاه پوشید و خاک به صورتش مالید و در انتظار مرگ نشست.
هرچند میرچاکر حاضر نشد هانی را بکشد، چون واقعاً عاشق این دختر غیور شده بود و مجبور شد برای به دست آوردن دل هانی صبوری کند و این صبوری انگار سالها ی سال طول کشید و میرچاکر قبل از وصال هانی از این دنیا رفت و بارگاهش را با خودش به جهان دیگری برد.
چون هانی زیبا نه جواهری میخواست و نه لباسی و نه حتی فرزندی و تنها عاشق مردی بود که بهاشتباه رهایش کرده بود.
اینکه شیخ مرید در تنهایی و سختی چطور زندگی کرد کسی نمیداند، میگویند درویش شده بود و به مکه رفته بود و سی سال در تنهایی فقط گریسته بود، مثل هر عاشق واقعی.
اما همین شیخ مرید هم بعد از سی سال با گروهی از زوار به دیار خودش برگشت.
گرچه در طایفه شیخ مرید هیچکس دیگر این مرد سپیدموی سپیدپوش را نمیشناخت، بااینکه همه از مردانگی و عشقش میگفتند و حتی کمان سنگیش را به یادگاری در میان جشنها و مراسم نمایش میدادند و میگفتند که هیچکس در این سی سال نتوانسته زه کمان را بکشد و حیف از آن مرد جوان که ازدسترفته است.
شیخ مرید را میگویند آن روز همه این حرف و نقلها را شنید، حتی درباره هانی از مردم سؤال کرد و وقتی فهمید هانی همیشه به او وفادار بوده شکستهتر از قبل شد.
بعد هم به نشانه خداحافظی آن کمان سنگین را کشید و تیرش را بهراحتی به هدف نشاند و رو به مردمی که با حیرت نگاهش میکردند خواند :
دل چیزی نیست که بتوان آنها مهار کرد و مثل شتر آن را به راهآورد.
آتش را نمیتوان با تفنگ و قهر خاموش کرد، عشق را نمیتوان با سکههای طلا خرید .
صدای آواز شیخ مرید و صدای کشیده شدن زه کمانش هانی را از کپر پدرش که دیگر سالها بود ساکن آن بود بیرون کشیده بود، هانی موسفید و دلشکسته، پابرهنه و گریان خودش را به کمان رساند اما شیخ مرید بدون دیدن هانی ازآنجا رفته بود و دیگر هیچکس خبری از این مرد غمگین که زندگی خودش و معشوقش را برسر قولش گذاشت، نشنید.
با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .
عروسک های زیبای دست ساز روستاتیش
عروسکهای بومی دست ساز، هدیه ای مناسب برای کودکان
- 3,200,000ریال
- 2,255,000ریال
- 1,870,000ریال
- 1,650,000ریال
عروسک بومی دست ساز کرمانجی خدیجه کوچک
نمره 5.00 از 5021,540,000ریال- 1,980,000ریال
- 2,200,000ریال
- 1,540,000ریال