مَم و زین/قصه های روستاتیش

روزی روزگاری در سرزمینی سرسبز و دور دوتا خواهر زندگی می‌کردند به نام زین و سِتی .

این دوخواهران میر جوان بوتان بودند وهمه عمر هم در ناز و نعمت زندگی می‌کردند و هیچ‌وقت هم خیال نمی‌کردند که چرخ سرنوشت همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد.

زین و ستی شبیه شکوفه‌های گیلاس و سیب  زیبا بودند ، مثل اغلب دختران کرد سوار اسب‌های سرکش به دشت‌های سبز و پر از گل می­تاختند و به لباس‌های هزار رنگشان سکه و مهره می‌دوختند و خیال می‌کردند که جوانی و زیبایی‌شان همیشگی                  است .

بهار آن سال غریب اما زین و ستی موهایشان را با مهره‌ها و سکه‌ها بافتند و در شالی پیچیدند و لباس مردانه پوشیدند و دور از چشم همه به دشت و دمن رفتند ،جایی که مردم عادی جمع شده بودند و مسابقه کشتی و کمانگیری برگزار می‌کردند و آمدن بهار را جشن می‌گرفتند .

دو دختر اما با همان لباس مردانه ، پهلوانان زیادی را زمین زدند و تیرهای کمانشان را در هدف نشاندند ،بی‌خبر از تیر عشق که از چله سرنوشت رهاشده بود و می‌آمد که پیرهنشان را به درخت سیبی در همان نزدیکی بدوزد.

زیر آن درخت سیب و در میان تماشاچیان دومردجوان بالباس زنانه ایستاده بودند ،یکی‌شان تاژدین نام داشت و آن یکی مَم .

این دو جوان رعنا که از محافظان همان میر حاکم بودند ، به خواست میر بالباس زنانه بین مردم آمده بودند که از وضع و حال مردم برای حاکم خبر ببرند .

تاژدین و میر بالباس زنانه جلو رفتن و با دو دختری که لباس مردانه پوشیده بودند و کشتی می‌گرفتند و تیر می‌انداختند سر صحبت باز کردند  و حتی مسابقه دادند و باختند ، در آخر هم هر چهار جوان به یادگار انگشترهایشان را باهم عوض کردند و به خانه‌هایشان برگشتند.

اما ای‌دل‌غافل که تب عشق آمده بود و بی‌خبر هر چهارنفر را گرفتار کرده بود ،هیچ‌کس نمی‌دانست این تب را چه معجون و ضمادی درمان می‌کنند و هیچ‌کس هم جرئت نداشت راز را فاش کند .

دست‌آخر دایه دختران که از جادو و جنبل حسودان می‌ترسید ،یواشکی انگشتر دو دختر را برداشت و با خودش پیش رمال خبره‌ای برد به این امید که جادوی جادوگران را باطل کند .

مرد رمال اما در پاسخ نگرانی دایه خندید و گفت این دوانگشتر ،جواهراتی به نام زده و متعلق به  دو مردان جوان هستند که دست راست و چپ میرند و هیچ جادویی به‌جز عشق در میان نیست .

اما بشنوید که از مَم و تاژدین عاشق  که فردای آن روز تب‌دار و دیوانه دور باغ پر از شکوفه به دنبال معشوق می‌گشتند و نمی‌دانستند دل به چه کسی داده‌اند که دایه در لباس مبدل خودش را به آن‌ها رساند و پیغام عاشقانه  خواهران میر را به دستشان داد .

تاژدین که بزرگ‌تر بود ،پدرش را که یکی از وزیران و مشاوران میر بود به خواستگاری فرستاد و میر هم با این وصلت موافقت کرد و عروسی سر گرفت ،اما مَم که محجوب بود و کسی را نداشت ،در انتظار موعد وصال معشوق ماند ،بی‌خبر از این‌که زین زیبا ،خواستگار دیگری هم دارد که به‌محض خبر شدن از عشق مَم و زین دسیسه‌چینی‌اش را آغاز می‌کند .

می‌گویند بَکر یکی از نزدیکان میر که پنهانی عاشق زین شده بود به سراغ میر رفت و به او گفت که پیری در سر کوهی خواب‌دیده که تاژدین و مم دارند خواهران شمارا به عقد درمی‌آورند تا تخت شمارا بگیرند.

آن روز میر که خیلی به تاژدین و مَم علاقه داشت با بَکر یکی به دو کرد و او را از اتاق راند اما ته دلش به‌کل ماجرا بدآمد و رفتارش بامم عوض شد و همین هم شد که مم دیگر جرئت نکرد کسی را به خواستگاری معشوق بفرستد .

از آن‌طرف زین که دیگر در عشق بی‌طاقت شده بود دایه را به سراغ مم فرستاد و به او گفت که برای دیدنش زیر همان درخت سیبی می‌رود که بار اول همدیگر را زیر شکوفه‌های سپیدش دیده بودند .

مم و زین همدیگر را در کنار درخت‌های پر از سیب آن باغ دیدند و خدا می‌داند که چه گلایه‌ها از هم کردند و چه اشک‌ها ریختند و این دیدار به‌قدری طول کشید که کسی خبری به بَکر رساند و اوهم به بهانه‌ای امیر را از شکار به سمت باغ سیب کشاند به امید این‌که زین و مَم را رسوا کند .

اما بشنوید از زین ریزه میزه که در تاریکی زیر قبای مَم قایم شده بود و بکر نمی‌توانست بی اذن امیر آن قبا را کنار بزند .

این وسط تاژدین هم بود از رخ زرد و صدای گرفته دوستش خبردار شد که ماجرایی در کار است و یواشکی و به تاخت خودش را به خانه رساند و به ستی گفت به خاطر جان خواهرت خانه‌مان را آتش بزن .

آتش که شعله کشید از خانه کوچک ستی و تاج دین ،نقشه بکر که داشت کم‌کم به مم نزدیک می‌شد تا رازش را برملا کند ،نقشه بر آب شد ،میر و همراهان خودشان را به خانه ستی رساندند و زین توانست سوار اسب مم شود و از مهلکه بگریزد .

اما این آتشی که به قصه زین و مم افتاده بود تمام‌شدنی نبود ،چون بکر سخن‌چین نامه‌ای بی‌نام‌ونشان برای میر نوشت و به او گفت که مم عاشق خواهرش است و این عشق دوجانبه است و آبرویی برای زین نمانده و همه از این عشق خبردار شده‌اند.

این بار اما دیگر میر خشمگین شد و مَم را برای بازی شطرنج به عمارت شاهی احضار کرد و در میانه بازی بارها از او پرسید آن زنی که دوست دارد و به خاطرش دائم از زنان دیگر چشم‌پوشی می‌کند، کیست ؟

مم بیچاره زبان به دندان گرفت و جوابی نداد و چند بار بازی را باخت .

بعد اما به دستور میر ، بَکر نامرد ،زین را به سرسرای میر فراخواند و درست وقتی زین از پشت پرده به اتاق می‌آمد میر و بکر شروع کردند به سربه سر گذاشتن و شوخی کردن بابت معشوق ناشناس سیه‌چرده وبا نمک مَم که به قول بکر دختری عرب بود .

طوری که قلب زین از حرکت ایستاد و مم که چشمش توی چشم زین افتاده بود از جا بلند شد و فریاد زد معشوق سبزه بانمکی در کار نیست ،من عاشق صورت مهتابی زین هستم ،خواهر شما .

و همین اعتراف کافی بود که نگهبانان توی اتاق بریزند و مم را با خودشان به سیاه‌چال ببرند .

پشت سر این اتفاق زین در بستر مریضی افتاد و میر از خشم و غصه درها را به روی خودش بست و بَکر هم که می‌خواست باعث مرگ مَم باشد به هدفش نرسید.

 اما چهل روز گرسنگی و تشنگی زین در عمارت شاهی و گرسنگی و تشنگی مم در قعر چاه زندگی هردوشان را نابود کرد و یکی از غصه پیر شد و آن دیگری را هم کسی نمی‌دانست زنده است یا مرده به‌جز خدای خودش که هرروز صدایش می‌کرد .

عاقبت تاژدین که در تمام این چهل روزبه هزار نیرنگ خوراک از بالای چاه انداخته بود و نگران دوستش بود پیش میر رفت و گفت که باید از خون مم بگذرد چون همه اهالی بوتان و همه قومشان از میر به خاطر این کار بیزار شده‌اند .

میر هم که خودش راضی به کشتن مَم نبود حکم به خلاصی او داد اما مردی که از چاه درآمد همان مردی نبود که عاشقانه به چاه رفته بود که مردی بود با چشم‌های سفید و موهای سفید که حتی معشوقش را نمی‌شناخت و قدمی قدرت راه رفتن نداشت .

اما زین که خبر خلاصی مم را شنیده بود از بستر بیماری بیرون پریده بود و با اسب خودش را بالای سر مرد در حال احتضار رساند و او را بلند کرد و روی اسب گذاشت و با خودش به صحرا برد ،شاید به امید این‌که او را از دست برادر و باقی نامردان نجات بدهد.

 بکر و سواران میر اما دنبال او رفتند اما تنها چیزی که به دستشان رسید ،بدن نحیف و بی‌جان مم بود و البته زین زیبا که خودش را به خاطر معشوق به دست مرگ سپرده بود .چون شکوفه‌های قشنگ بهاری که تگرگ ریخته باشدشان .

القصه شهیدِ عشقِ جلاد

مقتول ستم قتیل بیداد

منشور بُدی ز نور پاکی

می‌گویند میر از ناراحتی وجدان دستور به مرگ بکر داد و تاژدین بکر را به وصیت زین و مم در بین این دو دفن کرد تا خارهایی که از قبرش می‌روید برای همه آن‌ها که بین دو عاشق جدایی می‌اندازند ، مایه عبرت باشد .

دیگر سالهاست که گل‌ها و شکوفه‌های سیبی روی مقبره زین و مم می‌روید و می‌ریزد با این خارها از هم جدا می‌مانند ،بنا به تقدیر اغلب عاشقان که انگار دو خط موازی‌اند و هرگز جز به لطف مرگ و در آغوش پروردگارشان به هم نمی‌رسند .

آن گوهر و دُر به در درج پنهان

آن شمس و قمر به برج پنهان

بی فاصله نزد هم غنودند

بی واسطه راز هم شنودند

هرکس که چو زین بهار عمرش

طی شد به صفای عشق مهوش

یا در ره عشق مردی چون مم

بی خواب و خور و انیس و همدم

البته شود مراد حاصل

یابد به هرآنچه خواهدش دل

با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    منو اصلی