دال طلایی وجغدهای جادو/قصه های روستاتیش

قصه‌گوهای سرزمین‌های غربی، همان مردم کوهساران بلند و دشت‌های پهناور، می‌گویند که                   شاپورخواست شهر قشنگی بود با دژی محکم و دیوارهایی به بلندای افلاک که نه مردم شهرهای دیگر می‌توانستند به جنگش بروند و فتحش کنند و نه دیوها و غول‌های صحراها و دره‌های تاریک که از ته غارهایشان روشنی چراغ‌های مردم شهر شاپور را می‌دیدند و حسرت گنج‌هایش را می‌خوردند.

اما ازآنجا که هیچ‌چیز همیشگی نیست و بالاخره در روشنی هم نقطه تاریکی هست، دیوهای غریبی پیدا شدند که جادویی عجیب بلد بودند و توانستند شبی با این جادو به دیوارهای سترگی که به افلاک آبی می‌رسید نفوذ کنند.

این جادویی که می‌گویند ساحرهای حسود و بد دل به دیوها داده بودند تا زیبایی سرزمین‌های غربی را نابود کنند، کمکشان کرد که از شکل هیولا گونه‌شان به جغدهای سیاه کوچکی مبدل شوند و در تاریکی شب با پروازی آهسته و بی‌صدا ازآنجا دیوارها بگذرند و خودشان را به شهری برسانند که مردمش خفته بودند.

می‌گویند آن شب هیچ نگهبانی صدای پر زدن جغدها را نشنید، زیرا که جغدهای جادوگر به‌محض رسیدن گرد خواب بر سر مردم ریخته بودند و آن‌ها را بی‌هوش کرده بودند و خودشان بر تخت سلطنت نشسته و از ترس بیدار شدن مردم همه خروس‌ها را کشته بودند.

قصه‌گویان شهر شاپور گفته‌اند که تنها خروسی که توانسته بود خودش را از دست جغدها نجات دهد، خروس سفید دخترکی روستایی بود که زیر دستار بلند و موهای سیاه دوستش قایم شد و توی گوشش از رفتن شب و آمدن صبح گفت.

کبوتران سفید و کوچکی که عادت داشتند پشت پنجره خانه دختر بنشینند و زردوزی‌هایش را نگاه کنند، قصه مرگ خروس‌ها را شنیدند و پر زدند و از دیوارها گذشتند و به سراغ دال طلایی بزرگی رفتند که بر درخت چنار کهن‌سالی لانه داشت، چناری که از بزرگی و بلندی به کوهی ستبر و قشنگ شبیه بود و سالها بود خانه عقاب‌های طلایی و جادویی شده بود.

دال طلایی خبر سوختن درخت‌ها و باغ‌ها و گله‌ها و حتی پرنده‌ها و سنجاب‌های کوچک را با اشک و آه از آن کبوتران سفید شنید.

و البته خبر شب‌زنده‌داری دیوها را در قلعه شاپور و تاریکی و سوختن بی تمام شهر را و دلش عین همان درخت‌های سوخته سرزمینش آتش گرفت.

همین هم بود که از درخت کهن‌سال چنار خداحافظی کرد و به سمت کوه‌های بلندی پرواز کرد که می‌گفتند بر یکی از بلندترینشان پهلوانی به نام خورشید خانه دارد.

مردی اهل کوه که نور خورشید بر شانه‌هایش می‌درخشید و پرندگان با خیال راحت بر درخت‌های کارخانه‌اش لانه می‌ساختند و قوچ‌ها وقت گذر از کنارش از خوشحالی دیدنش بالا و پایین می‌پریدند.

می‌گویند دال طلایی یکی از پرهایش را به خورشید غیور داد و از او خواست برای نجات شهر و آن دختر روستایی برود که خروسی سفید زیر دستارش قایم شده بود و جرات نداشت آمدن آفتاب را فریاد بزند.

بعد هم خورشیدسوار اسبی سفیدتر از آفتاب صبح شد و به سمت شهری تاخت که مردمش در خواب تاریک جادوان بودند و درخت‌هایش مثل شمعی می‌سوختند.

در روز روشن، وقتی دیوها سر روی بالش گذاشته بودند، کلاغ‌ها پرزنان خورشید تنومند را از دیوار قلعه بالا بردند و گنجشک‌ها خانه دیوها را به او نشان دادند.

خورشید هم به‌محض رسیدن پر دال را در آتش سوزاند و سایه طلایی هزاران عقاب بر شهر افتاد و تا دیوها به خودشان بجنبند، شکار عقاب شدند و پر دروغینشان در آتش سوخت و تنها خروس سفید شهر به یمن این خبر خوش زیر آواز زد و مردم خفته را از خواب چندروزه پراند.

حالا خدا می‌داند خاموش کردن آن آتش بزرگ چقدر طول کشید و چند درخت و چند پرنده و چند سنجاب و چند موش صحرایی و گرگ و روباه در آن آتش سوختند.

اما مردم دست روی دست نگذاشتند وبه عشق سرزمینشان دویدند و سطل سطل آب از چاه‌ها کشیدند و دسته‌دسته برای نجات درخت‌ها و جنگل‌ها رفتند تا بالاخره خورشید خسته کنار خانه دخترک روستایی نشست و گذاشت که دختر بر زخم‌های تن سوخته‌اش مرهم بگذارد و به شربتی مهمانش کند.

خیلی‌ها گفته‌اند خورشید و دخترک همان روزبه تخت حکومت شهر نشستند و سالها دال طلایی برفراز آن دژ بلندپرواز می‌کرد، اما من خیال می‌کنم اگر خورشید واقعاً اهل کوه باشد هرگز نمی‌تواند در شهری دل‌خوش و خوش‌بخت شود. پس در قصه من آن دو نفر سوار اسب سفید به سمت کوهی رفتند که پر بود از پرنده‌های قشنگ و شیرو پلنگ و چه میدانم همه بز و قوچ و اسب‌های وحشی و همه آن حیواناتی که وقت دیدنشان قدم سبک می‌کردند و به‌رسم اهالی کوه‌های بلند پا به زمین می‌کوبیدند و بالا و پایین می‌پریدند و شادی می‌کردند.

با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    منو اصلی