قصهگوهای دشتهای بلند بلوچستان یا آنها که نزدیک دریا کپر داشتند و شبها کنار آتش قصههای تلخ و شیرین میبافتند چنین روایت کردهاند که مهناز یکی از همان زنان اصیل اما زخمخوردهای است که قصهشان را باید بارها و بارها شنید.
مردم بلوچستان میگویند مهناز چون ماه لکاه بود، یعنی ماه کامل، سربلند و در ناز و نعمت بزرگشده بود و فرزند عزیزکرده پدر و مادرش بود.
اما چرا این دختر قشنگ که زیباترین سوزندوزیها را میپوشید و مویش را با بهترین روغنهای خوشبو شانه میزد و قشنگترین گیسبافهای طایفه را داشت و بهترین صندلهای چوبی را به پا میکرد راضی شد به همسری شهداد برود، کسی نمیداند.
قصهگوها گفتهاند شهداد پسرعمه مهناز هم ثروت زیادی داشت و هم غرور زیادی و هم برای خودش خانه وزندگی و زن و بچه داشت و اهل عشق و عاشقی هم نبود و خدا میداند چطور دل دختر جوان را نرم کرده بود.
پدر مهناز هم که طبع نازک دخترش را میشناخت گویا با این ازدواج مخالف بود و همین هم بود که مهریه سنگینی گذاشت برای دخترش و گفت فقط در صورتی دختر را به خانه شهداد میفرستد که نخلستانی با هزار نخل هدیه ازدواجش باشد و هر جا میرود نوکری که پدرش برایش فرستاده همراهش کند.
شهداد را میگویند دل در گره زلف مهناز بسته بود و همین هم بود که خیلی راحت به دادن این مهریه راضی شد و مهناز با خدموحشمش به کپر زیبایی رفت که مرد برایش تدارک دیده بود و مدتی هم بهخوبی و خوشی در آن کپر زندگی کرد.
اما قصه مهناز و عشقش اینجا تمام نمیشود که گویا شاری زن دیگر شهداد که با آمدن مهناز دنیا به کامش تلخ شده بود، نقشه شومی برای مهناز چید.
شاری تلخکام کفشهای حصیری همان نوکر خانه زادی به دستور پدر مهناز پشت کپرش میخوابید و برایش کار میکرد را برداشت و آنها را در آب دریا زد و بعد همپشت در کپر مهناز جاپای خیس آن کفشها را نشانه گذاشت.
بعد هم شهداد را صدا کرد و گفت چطور نشستی که مهناز با ویمر نوکرش به تو خیانت میکند.
حالا خدا میداند چطور شهداد که از عشق بیمانند مهناز به خودش خبر داشت چنین دروغ عجیبی را باور کرد، گویا چشم آدمها گاهی در مقابل باد تند حسد بسته میشود.
همین هم هست که میگویند از دیدن جای پای ویمر بیچاره، خون شهداد به جوش آمد و بیآنکه به دنبال حقیقت بگردد به کپر مهناز رفت و موی قشنگ و پر از گلگیس های او را گرفت، بعد هم او را
کشانکشان از خانه بیرون برد و جلوی روی همه روی بر زمین کشید وبی توجه به التماسها و گریههایش، همانطور به سمت به نخلستان پدرش برد و بالاخره هم همانجا رهایش کرد.
مهناز که زخمی و کتکخورده به خانه پدری رسیده بود، بهپای پدرش افتاد و قسم خورد که این دروغها حقیقت ندارد و پدر مهناز هم البته بیمعطلی حرف او را پذیرفت و مجلسی به پا کرد و به بزرگان قوم گفت که مهناز میخواهد برای حفظ آبروی خودش از آتش بگذرد.
آیین وَر قسمی بلوچی است که هیچکس جرئت ندارد آن را تقاضا کند و کسی که آن قسم را میخورد یا برای اثبات حقیقت از آتش میگذرد و یا باید دست در آتش یا روغن داغ فروبرد و مهناز هم یکی از معدود کسانی است که سربلند از آن آتش بیرون آمده است.
وقتی بزرگان دیدند که این زن بهراحتی دست در آتش کرده و نسوخته و با چشمهای درشت پراشکش آنطور سربلند در میانه مجلس ایستاده و میخواهد که آبرویش بازگردد، همگی قسم زن را قبول کردند و به شهداد گفتند که باید بابت کاری که کرده از زن عذرخواهی کند.
اما مهناز هم بهقدر شهداد لجباز و غیور بود و حاضر به پذیرش عذرخواهی شهداد نشد، او در کمال تعجب همه از شهداد طلاق گرفت و از پدرش خواست که او را به عقد همان نوکر بیحواسی دربیاورد که شهداد خیال میکرد معشوق همسرش شده.
پدر مهناز هم که حسابی از دست شهداد عصبانی بود، به این لجبازی تن داد ومی گویند با پول همان نخلستان پر از نخل که هدیه ازدواج مهناز بود، مراسم عروسی بزرگی برای دخترش گرفت و همه طایفه را به انواع خورشها مهمان کرد و بعد همخانهای زیباتر از خانه شهداد برایش ساخت و ویمر را مجبور کرد که بازهم خدمت گذارش باشد.
کار عجیبی که کل طایفه را به همریخت و میگویند شهداد از این کار زن بهقدری عصبانی و ناراحت شد که قلبش ایستاد و به بستر بیماری افتاد.
روزها گذشت و دریا پایین رفت و بالا آمد و پرندگان مهاجر از سفر برگشتند و شهداد که عواقب کارهای خودش را میدید سرافکندهتر و غمگینتر و تنهاتر میشد، هربار هم که از کسی میشنید که مهناز چقدر زیبا و متین است و مثل ملکهای در بازار میخرامد و کفش گرانبهایش چطور صدای سازهای پریان دریایی میدهد، بیشتر دیوانه میشد.
حتی میگویند روزی از حرص دیدن مهناز با ویمر، داغ به سینه نعلبند بیچارهای گذاشت که به حسدش میخندید و بعد هم دیگر قلبش طاقت اینهمه درد را نیاورد و مریض و تنها به بستر افتاد.
حالا خیال میکنی با این انتقام دل مهناز شاد شده بود؟
میگویند هرچند مهناز سربلند بود وزندگی شاهانهای داشت، اما او هنوز هم شهداد را دوست داشت و در ازدواج دروغینش خوش نبود و دستآخر هم وقتی خبر رسید که شهداد بیمار شده و هوش و حواسش را ازدستداده، دیگر طاقت نیاورد و ویمربیچاره را که خیال میکرد چون مورچهای در ظرف عسل افتاده، از خانه بیرون کرد و به اینهمه لجبازی که او و معشوق را دورتر و دورتر کرده بود لعنت فرستاد.
قصه ما جایی تمام شد که قلب شهداد دیگر از رنج ایستاد و مهناز که از خانه بیرون دویده بود که او را قبل از مرگش ببیند خیلی خیلی دیر رسید و میگویند بوسه آخر این دو عاشق بوسه خداحافظی بود و بس.
میدانم، آخر بعضی قصهها تلخ است، اما یک درس تلخ گاهی پندی شیرین همراه دارد، به شیرینی همان شیر چای مردم بلوچستان که راویان شیرینگفتار قصهها بعد از گفتن قصه قشنگ بلوچی به تو تعارف میکنند.
بنوش و مثل ریزه گوشوارههای طلایی دخترکان بلوچ در گوش جانکن.
با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .
عروسک های زیبای دست ساز روستاتیش
عروسکهای بومی دست ساز، هدیه ای مناسب برای کودکان
جعبه نمایشی عروسک روستاتیش
نمره 5.00 از 50112,500,000ریالگوشواره عروسک گلنار
نمره 5.00 از 5011,210,000ریال- 1,540,000ریال
- 1,650,000ریال
- 2,200,000ریال
- 2,255,000ریال
عروسک جاسوییچی تاجمیر
نمره 4.50 از 5021,100,000ریال- 2,200,000ریال
عروسک بومی دست ساز کرمانجی خدیجه کوچک
نمره 5.00 از 5021,540,000ریال- 2,035,000ریال
- 1,980,000ریال
1 دیدگاه