هادی و ربابه/قصه های روستاتیش

آب‌وهوای مازندران آدم غریبه را شاعر می‌کند چه برسد به کسی که یک‌عمر چشمش به آن‌همه جنگل و آن کوه‌های بلند و آن دریای آبی قشنگ باشد.

سید هادی را هم می‌گویند همین‌طور شاعر و عاشق شد، پسر جوانی که همراه پدرش به کار در مزارع دیگران می‌رفت و باوجود ده تا خواهر برادر کوچکش نه نانی برای خوردن داشت و نه آهی در بساط.

این قصه خیلی دور نیست، شاید صدسال پیش، زمان جنگ اول و وقتی سرزمینمان درگیر قحطی و بیماری بود و هادی جوان مجبور شد درس را رها کند و به پدرش کمک کند و چرخ زندگی را بچرخاند تا خواهر و برادرهای کوچک‌ترش از گرسنگی نمیرند.

هادی را می‌گویند اما دست از شاعری برنداشت، هر کتابی پیدا می‌کرد می‌خواند و برهرکاغذی می‌یافت شعر می‌نوشت، حتی بر دیوار خانه حسن فغانی که مال و مکنتی داشت و دردانه دختری با چشم‌های قشنگ روشن و شاد.

هادی بر دیوار خانه ربابه شعر عاشقانه نوشته بود و ربابه که به روستا می‌رفت آن شعر را دیده بود و خنده به چشمان قشنگش آمده بود.

همین هم بود که عاشقانه‌های هادی ادامه پیدا کرد، در پنهان‌کاری‌ای که لازمه زندگی در روستای کوچک شیاده بود، اما این عشق از چشم دیگران پنهان نماند، شاید کسی هادی و معشوق را دیده بود که زیر درختی نامه‌ای و لبخندی ردوبدل می‌کنند، نمی‌دانم.

اما در روستا درباره شعرهای هادی برای ربابه و نداری‌اش و عاشقی بی‌دلیلش به دختر حسن خان حرف‌ها زدند و گفتند که حسن خان نعش ربابه را هم‌روی دوش هادی نمی‌گذارد.

همین هم بود که هادی برای گفتن حرف دلش دست‌دست می‌کرد تا این‌که یک روز مادر هادی صدایش کرد و به او گفت: آغوز خانی بخری ونه چک‌چک ره نشنوی؟

یعنی می‌خواهی گردو بخوری ولی صدای شکستنش را نشنوی؟

هادی که این جمله را از مادرش شنید، راه افتاد، با همان یکتا پیراهن پشت در خانه حسن خان رفت و به نوکر حسن خان گفت که می‌خواهد ربابه را خواستگاری کند و جواب حسن خان را هم همه می‌دانند چی بود.

این وسط خواستگارهای ربابه هرروز زیادتر می‌شدند، چشم شوخش هرروز طرفدار بیشتری داشت اما ربابه از غم هادی خودش را زندانی کرده بود و پایش را در روستا نمی‌گذاشت و خواستگارها را ندیده و نشناخته رد می‌کرد.

دیگر اما همه می‌دانستند اگر هادی شعر می‌گوید برای ربابه است و اگر ربابه زندانی است، به خاطر هادی است.

 اگر نوروزی هم بود یا شب چله ای و این دوتا در شلوغی آدم‌ها چشمشان در چشم هم می‌افتاد مردم سردر گوش هم می‌بردند و ته قصه را حدس می‌زدند و علی‌رغم این‌که دلشان می‌سوخت برای این دو عاشق، اما هردوشان را بابت این عشق بی‌سرانجام مذمت می‌کردند.

می‌گویند سالها گذشت و ربابه بی‌سر و همسر در خانه پدر ماند و حسن خان هم ناامید شد از خوشبختی دخترش.

اما چرخ زمانه همیشه بر یک وضع نمی‌چرخد و بالاخره خواهر کوچک هادی که به لطف فداکاری‌های برادرش سروسامانی پیداکرده بود عروس مردی شناس و خیر شد که مورداحترام همه مازندران بود و دختر به‌محض رفتن به خانه داماد شرط گذاشت که حاجی داداش قلی برای برادرش هادی ریش گرو بگذارد و همین هم شد.

مرد که قصه فداکاری و لیاقت برادر زنش را شنیده بود پیش حسن خان رفت و به او گفت که خدا کسی که مانع عشق حقیقی باشد نمی‌بخشد و حسن خان که کمرش از غصه دل‌تنگی‌های ربابه خم بود، دختر را صدا زد و از او پرسید هنوز هم می‌خواهد همسر هادی شود؟

می‌گویند ربابه چیزی نگفت فقط مثل یک زن توانای مازنی، راست و مستقیم در چشم پدر چشم دوخت و پدر بی‌هیچ کلامی قصه دوازده سال صبوری را از چشم دخترش خواند.

این‌که هادی را چطور خبر کردند و به او گفتند که ربابه می‌گوید برایم شال بفرست و این‌که در شب وصل این عاشق و معشوق حتی خواب به چشم پرندگان جنگلی هم نیامد، قسمت قشنگ این داستان است.

اما طالع ربابه طالع سعدی نبود انگار که این وصل تنها هشت سال طول کشید و این دو لیلی و مجنون را حادثه‌ای در همان جنگل زیبا که روزی عاشقانه‌شان بود از هم جدا کرد.

ربابه چهل سال بعد از مرگ هادی در تنهایی زیست و بزرگ شدن بچه‌هایش را دید و شعرهای هادی را در گهواره برای آن‌ها خواند و این عشق سینه‌به‌سینه انگار رسید به ما.

تِه چِشِ سِرمه
تِه نَکِن بِرمه
آخ رِبابه جان تِه بلاره

کیجا جان تِه گِره

تهِ مارِ گره

آخ رِبابه جان تِه بلاره

با هر خرید از روستاتیش در توسعه روستاها مشارکت می کنید .

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

    منو اصلی