سبد خرید خالی است.
قصه مولک جان (عروسک مارمولک روستاتیش)
یکی بود و یکی نبود. تو روستایی از روستاهای استان کرمان مردم مهربانی در…
یکی بود و یکی نبود. تو روستایی از روستاهای استان کرمان مردم مهربانی در…
همهجا هلهله و خنده و شادی بود و صدای زنگوله گردن شترها که برای بردن…
توی شهر کرمون یه حاکمی بود که پسر نداشت اما سه تا دختر داشت. حاکم…
بوسلمه را می گفتند فقط در شب می آید این قدر که از نور و…
مهتاب که روی کوههای شمالی قوچان میافتاد ،نور سفید و قشنگ که مثل پارچه ابریشم…
امیر کشاورزی جوان بود از دشتهای پازوار در نزدیکی بارفروش یا همان بابل که عاشق…
قصهگوهای سرزمینهای غربی، همان مردم کوهساران بلند و دشتهای پهناور، میگویند که شاپورخواست شهر قشنگی…
موی سارای، دختر قشنگ اهل دشتهای مغان طلاییرنگ بود، درست مثل ماهی که در شب…
قصهگوهای دشتهای بلند بلوچستان یا آنها که نزدیک دریا کپر داشتند و شبها کنار آتش…
تابهحال صدایش را شنیدهاید؟ صدای مرغ حق گو که انگار جایی در دوردست لابهلای شاخههای…
آبوهوای مازندران آدم غریبه را شاعر میکند چه برسد به کسی که یکعمر چشمش به…
سَدو دختر زیبای بلوچ عادت داشت وقت سوزندوزی، برای پرندههای مهاجری که بالای کپر مینشستند…