قصه عاشقانه امیر و گوهر
قصه عاشقانه امیر و گوهر امیر کشاورزی جوان بود از دشتهای پازوار در نزدیکی بارفروش…
قصه عاشقانه امیر و گوهر امیر کشاورزی جوان بود از دشتهای پازوار در نزدیکی بارفروش…
قصهگوهای سرزمینهای غربی، همان مردم کوهساران بلند و دشتهای پهناور، میگویند که شاپورخواست شهر قشنگی…
موی سارای، دختر قشنگ اهل دشتهای مغان طلاییرنگ بود، درست مثل ماهی که در شب…
قصهگوهای دشتهای بلند بلوچستان یا آنها که نزدیک دریا کپر داشتند و شبها کنار آتش…
تابهحال صدایش را شنیدهاید؟ صدای مرغ حق گو که انگار جایی در دوردست لابهلای شاخههای…
آبوهوای مازندران آدم غریبه را شاعر میکند چه برسد به کسی که یکعمر چشمش به…
سَدو دختر زیبای بلوچ عادت داشت وقت سوزندوزی، برای پرندههای مهاجری که بالای کپر مینشستند…
مینا را میگویند وِرگ چشم بود، یعنی گرگ چشم، دختری یتیم و که با چشمانی…
قصه هانی و شیخ مرید را خیلی از مادران بلوچ در گهواره گفتهاند. میگویند هانی…
روزی روزگاری در سرزمینی سرسبز و دور دوتا خواهر زندگی میکردند به نام زین و…